• وبلاگ : تا ابد عشق تو مرا بس
  • يادداشت : به چه مي خندي تو ؟؟؟
  • نظرات : 3 خصوصي ، 46 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    اين متن رو تقديم مي کنم به تمام کساني که عاشق شدند، در عشق شکست

    خوردند و هيچگاه طعم بودن و در آغوش کشيدن يار را نچشيدند.

    با اين وجود حرمت عشق را پاس داشتند و به مضحکه تلخ زبانان گوش ندادند.

    اين تکه پاره اي از احساسات، مختص من نيست.

    همه ما ممکنه با عمق کمتر يا بيشتر با تک تک سلولهايمان لمسش کنيم

    پس تقديم به تمام آنها که شب هاي بي ستاره و روزهاي سردشان را با نام

    عشق سر کردند و اشک نوشيدند. اشکهايي که هر قطره اش،

    تکه اي از جگر زخم خورده اشان بوده :

    گداي محبت که باشي، زودتر ضربه خواهي خورد و رسم روزگار چيزي

    جز اين نيست. خرافه نيست. آيين چرخ فلک است. بناي دنياست.

    هر کجا که باشي و هرکسي که باشي اگر گداي محبت باشي مي روي

    دنبال عشق. عشق که مي گويم نه آن عشقي که در کوچه و بازار و

    خيابان و روزمرگي پيدا مي شود. نه آن عشقي که امروز از حريم

    آتشش طرفت در امان نيست و فرداي روزگار به سردي مطلق مي گرايد.

    آن عشقي را مي گويم که گداي محبتش به دنبال اوست.

    اگر گداي محبت باشي اين آتش هيچ وقت خاموش نمي شود و عمق احساست

    هر روز بيش از پيش...

    اولش اين طوري نيست. اولش بهت سلام مي کنه.

    حتي جواب سلامش رو هم نمي دي. اما پافشاري مي کنه.

    يه خورده که مي گذره ميگي باشه اينم مثل بقيه. کي به کيه. تو که در

    دلت رو بستي. اينم مثل بقيه يه مدتي مياد و ميره. پس بي خيال.

    مي شيني پاي حرفاش. باهاش چت مي کني. باهاش بيشتر آشنا ميشي

    و بعدش مي فهمي که در درونش چيزي هست که کمتر در کس ديگه اي ديدي.

    علاقه ات بيشتر ميشه ولي باز بي خيالي. ميگي اينم گذريه.

    تا اينکه تو شرايط سخت روحي بهت کمک مي کنه. در حد توانش زير پر و بالت رو

    ميگيره و اون وقته که دل لامصب امونت رومي بره. تا مياي خودت رو جمع

    و جور کني عاشقش ميشي. دل رو مي زني به دريا. ميگي چرا بايست احساسم رو

    بکشم. ميگي خودش هم که همين رو ميگه. پس دلت خوش ميشه که بايد بري

    دنبالش. بايد بري تا بهش برسي. تا مال خودت بشه. تا به آرزوت برسي. تا حس

    عشق ورزيدنت رو که سالهاست باهاته خالي کني و در عوضش هزاران حس زيباي

    ديگه بگيري.نمي توني لمسش کني. نمي توني ببوسيش. نمي توني دستش

    رو توي دستت بگيري فقط مي توني صداش رو از کيلومترها اون ور تر بشنوي

    و باهاش ساعت ها چت کني. بعد يه مدتي مي فهمي که کار از کارت گذشته.

    يه روز تابستون مي بينيش و با يه نگاه کارت رو مي سازه.با يه خنده دلت رو گرفتار

    مي کنه. انگار که دوست داري بگي هيچ جاي ديگه نرو. پيشم باش واسه هميشه.

    شبهاي طولاني رو باهاش تا صبح حرف مي زني از پشت تلفن. دلتنگي و آغازآوارگي.

    حالا يه سال گذاشته و حساس تر شدي. همش از دستت فرار مي کنه.

    هرچي بهش ميگي دوستش داري حتي يه بارم اين حس رو تجربه نميكني