گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی
روی تو را ، کاشکی میدیدم
شانه بالا زدنت را، بی قید
و تکان دادن دستت را که
_مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
_عجب! _عاقبت مرد؟ _افسوس ....
کاشکی میدیدم
من به خود می گویم:
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد.
بیا لختی تامل کن سرشک دیده زارم
چرا امشب ربودی تو مجال دیدن معشوق و دلدارم
که امشب یار بیمارم به سر عزم سفر دارد
غم و اندوه جانکاه از زمین و عرش می بارد
چرا راه تماشا را گرفتی از من غمگین
تو ای ابر سیه برگرد نبار امشب غبار تو
به روی چهره معشوق من صد لکه اندازد
اگر یک بار دیگر من نبینم چهره او را
درخت غم به جانم ریشه می سازد
نگاری را که عمری در دلش بودم
همان معشوقه ای را که دل زارم تمنا می کند هر دم
ز دستم می رود افسوس و دی گر بر نمی گردد
خدایا بنگر این بی تابی دل را
به خود می پیچد و از هجر می نالد
و تو ای یار دیرینم بیا سیلاب اشکم را نگر غم را تماشا کن
مرا دریاب و از پیشم مرو دردم مداوا کن
دلم چون کهنه کالایی در این بازار می گردد
مگر من بی وفا بودم که با من این چنین کردی
چرا بگذاشتی چشمم بریزد اشک بیماری
چرا این عاشق درد آشنایت را دل آزار و غمین کردی..........
شبان گاه لب دریاچه می رفتم و می گفتم به خود او یک شب آنجا دیده خواهد شد
من او را پیش از این هرگز ندیده نام او را نیز نشنیده ولی انگار با هم روزگاری آشنا بودیم نمی دانم کجا بودیم
که در من نیلی چشمان او او در کبود شعر من ،زمان ها آشنا بودیم
شبی آمد ولیکن دیر وقت آمد نه فانوسی نه مهتابی هوا بس تیره بود و دامن دریاچه پر طوفان سوار قایقی گشتیم و بر خیزابها رفتیم تا دیری ولی دردا چه تقدیری من او را باز نشناختم ،زیرا که شب تاریک بود و مج نیرومند از آن سو قصه تلخی است!
ای افسوس ای اندوه او را موج ها بردند
و اینک هر سحر در قلب من نیلوفری نمناک می روید..........
زنده باد مردمانی که عاشق اند و ما به عشق آنان زنده ایم.
باش تا باشیم ای عشق.....
خوشا به حال آنان که دل عق را نمی شکنند ،رو به دریا.
چه کسی نقطه را در خواب پرگار نوشت؟
برای رسیدن به او باید با عشق همسفر بود.
خیلی وقته که به گریه هام می خندم.....خدا را با عشق می توان ستایش کرد.
به نام عشق و به جان عشق این دمی که با عشق زادگانم زندگی است.
چرا بعضی ها اینقدر دروغ می گن؟
چرا حرف دلشون رو نمی زنند؟
چرا دست دست می کنن؟
بابا راستشو بگو .مگه من می خوام چی کار کنم............
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است...
من در این گوشه ویرانه به تنهایی خود می نگرم .
و به آبادی تو و به زیبایی چشمان سحر خیزت
من به تو می بالم
که چطور اوج می گیری با وجود همه ی بی بالی ها
این را بدان
که تا ابد عشق تو مرا بس *********