روزی ، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود .
پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی ها نشسته بود .در مقابل او
دختری جوان قرار داشت که بی نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل پیرمرد شده بود و لحظه ای از آن چشم
بر نمی داشت .
زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید.قبل از توقف اتوبوس پیرمرد از جا برخاست،به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد
گفت : متوجه شدم که تو عاشق این گل ها شده ای ، آن ها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از این که آن ها را به تو دادم
خوشحال تر خواهد شد.
دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمر به سوی دروازه آرامگاه خصوصی در آن سوی خیابان رفت و کنار نرده در ورودی نشست...
_سلام آقا! کارگر نمی خواین؟
مرد بدون این که سرش را بلند کند ، گفت:«کجا کار یاد گرفتی؟»
_آخه اگه بگم شما به من کار یاد نمی دین !
_مگه کجا کار یاد گرفتی؟
پسر با دستپاچگی گفت :«من . . . من. . . توی زندان.»
مرد سرش را بلند کرد و نگاهی عمیق به پسر انداخت. چقدر این
جوان آشنا بود .انگار او را جایی دیده بود.
مهربانم ای خوب!
یاد قلبت باشد ، یک نفر هست که این جا
بین آدم هایی که همه سرد و غریبند با تو
تک و تنها به تو می اندیشد.
و کمی ، دلش از دوری تو دلگیر است.
مهربانم ای خوب !
یاد قلبت باشد ، یک نفر هست که چشمش
به رهت دوخته بر در مانده
و شب و روز دعایش این است:
زیر این سقف بلند هر کجایی هستی به سلامت باشی
و دلت همواره محو شادی و تبسم باشد.
یک نفر هست که دنیایش را
همه هستی و رویایش را به شکوفایی احساس تو پیوند زده
و دلش می خواهد ، لحظه ها را با تو به خدا بسپارد...
مهربانم ای خوب !
یک نفر هست که با تو تک و تنها با تو
پر اندیشه و شعر است و شعور!
پر احساس خیال است و سرور !
مهربانم!این بار یاد قلبت باشد، یک نفر هست که با تو به خداوند جهان نزدیک است.
و به یادت هر صبح ، گونه سبز اقاقی ها را
از ته قلب و دلش می بوسد.
و دعا می کند این بار که تو
با دلی سبز و پر از آرامش ، راهی خانه خورشید شوی و پر از
عاطفه و عشق و امید
به شب معجزه و آبی فردا برسی....................
چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم ؟
خانه اش ویران باد!
من اگر ما نشویم تنهایم
تو اگر ما نشویم خوشبختیم