_سلام آقا! کارگر نمی خواین؟
مرد بدون این که سرش را بلند کند ، گفت:«کجا کار یاد گرفتی؟»
_آخه اگه بگم شما به من کار یاد نمی دین !
_مگه کجا کار یاد گرفتی؟
پسر با دستپاچگی گفت :«من . . . من. . . توی زندان.»
مرد سرش را بلند کرد و نگاهی عمیق به پسر انداخت. چقدر این
جوان آشنا بود .انگار او را جایی دیده بود.
مهربانم ای خوب!
یاد قلبت باشد ، یک نفر هست که این جا
بین آدم هایی که همه سرد و غریبند با تو
تک و تنها به تو می اندیشد.
و کمی ، دلش از دوری تو دلگیر است.
مهربانم ای خوب !
یاد قلبت باشد ، یک نفر هست که چشمش
به رهت دوخته بر در مانده
و شب و روز دعایش این است:
زیر این سقف بلند هر کجایی هستی به سلامت باشی
و دلت همواره محو شادی و تبسم باشد.
یک نفر هست که دنیایش را
همه هستی و رویایش را به شکوفایی احساس تو پیوند زده
و دلش می خواهد ، لحظه ها را با تو به خدا بسپارد...
مهربانم ای خوب !
یک نفر هست که با تو تک و تنها با تو
پر اندیشه و شعر است و شعور!
پر احساس خیال است و سرور !
مهربانم!این بار یاد قلبت باشد، یک نفر هست که با تو به خداوند جهان نزدیک است.
و به یادت هر صبح ، گونه سبز اقاقی ها را
از ته قلب و دلش می بوسد.
و دعا می کند این بار که تو
با دلی سبز و پر از آرامش ، راهی خانه خورشید شوی و پر از
عاطفه و عشق و امید
به شب معجزه و آبی فردا برسی....................
چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم ؟
خانه اش ویران باد!
من اگر ما نشویم تنهایم
تو اگر ما نشویم خوشبختیم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی
روی تو را ، کاشکی میدیدم
شانه بالا زدنت را، بی قید
و تکان دادن دستت را که
_مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
_عجب! _عاقبت مرد؟ _افسوس ....
کاشکی میدیدم
من به خود می گویم:
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد.
بیا لختی تامل کن سرشک دیده زارم
چرا امشب ربودی تو مجال دیدن معشوق و دلدارم
که امشب یار بیمارم به سر عزم سفر دارد
غم و اندوه جانکاه از زمین و عرش می بارد
چرا راه تماشا را گرفتی از من غمگین
تو ای ابر سیه برگرد نبار امشب غبار تو
به روی چهره معشوق من صد لکه اندازد
اگر یک بار دیگر من نبینم چهره او را
درخت غم به جانم ریشه می سازد
نگاری را که عمری در دلش بودم
همان معشوقه ای را که دل زارم تمنا می کند هر دم
ز دستم می رود افسوس و دی گر بر نمی گردد
خدایا بنگر این بی تابی دل را
به خود می پیچد و از هجر می نالد
و تو ای یار دیرینم بیا سیلاب اشکم را نگر غم را تماشا کن
مرا دریاب و از پیشم مرو دردم مداوا کن
دلم چون کهنه کالایی در این بازار می گردد
مگر من بی وفا بودم که با من این چنین کردی
چرا بگذاشتی چشمم بریزد اشک بیماری
چرا این عاشق درد آشنایت را دل آزار و غمین کردی..........
شبان گاه لب دریاچه می رفتم و می گفتم به خود او یک شب آنجا دیده خواهد شد
من او را پیش از این هرگز ندیده نام او را نیز نشنیده ولی انگار با هم روزگاری آشنا بودیم نمی دانم کجا بودیم
که در من نیلی چشمان او او در کبود شعر من ،زمان ها آشنا بودیم
شبی آمد ولیکن دیر وقت آمد نه فانوسی نه مهتابی هوا بس تیره بود و دامن دریاچه پر طوفان سوار قایقی گشتیم و بر خیزابها رفتیم تا دیری ولی دردا چه تقدیری من او را باز نشناختم ،زیرا که شب تاریک بود و مج نیرومند از آن سو قصه تلخی است!
ای افسوس ای اندوه او را موج ها بردند
و اینک هر سحر در قلب من نیلوفری نمناک می روید..........