بوسه یعنی
وصل شیرین دو لب
یعنی حس خوب طعم عشق
همه مردان در افق مردیشان
باز هم نا مردند
از این بیهوده چرخیدن چه حاصل؟
پیاده می شوم دنیا نگه دار!!!!!!!!!!!!!!
تو را دیدم .......تو را نفس کشیدم.اما تو از من گریختی مانند گذشته.
من آن شب لحظه هایی دوباره با یاد عشق گذشته ات زنده شدم..........
ولی در همان هنگام با نگاه سرد چشمانت تا همیشه مردم........!!!!!!!!!
اما می دانم که قلبت مانند نگاه سرد چشمانت نبود .آن گرم بود و افسوس که تنها قلبم
که درون سینه ام نهان است این را فهمید و ناله ای سر داد.
بدان که اکنون خود را دست سرنوشت می سپارم ، عشقت تا روز مرگ در وجودم خواهد ماند و
تو را در وجودم خواهم پرستید.............
گلم از خود رهیدن را بیاموز
به سر منزل رسیدن را بیاموز
مجال تنگ و راهی دور در پیش
به پاهایت دویدن را بیاموز
مجال تنگ و راهی دور در پیش
به پاهایت دویدن را بیاموز
زمین بی عشق خاکی سرد و مردست
به قلب خود تپیدن را بیاموز
جهان جولانگهی همواره زیباست
به چشمت خوب دیدن را بیاموز
نامه ای از تو نمی رسد
نه پاکتی ، نه الکترونیکی !
دیگر آنقدر دور شده ای
که احساس کنم نزدیکی!!!
می خوام به سردی شبام بخندم
می خوام به پوچی فردام بخندم
وقتی می بینم با دیگرونی
تو اوج گریه هام می خوام بخندم
می خوام داد بزنم تنهای تنهام
می خوام وقتی می گم تنهام بخندم
روزی ، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود .
پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی ها نشسته بود .در مقابل او
دختری جوان قرار داشت که بی نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل پیرمرد شده بود و لحظه ای از آن چشم
بر نمی داشت .
زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید.قبل از توقف اتوبوس پیرمرد از جا برخاست،به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد
گفت : متوجه شدم که تو عاشق این گل ها شده ای ، آن ها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از این که آن ها را به تو دادم
خوشحال تر خواهد شد.
دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمر به سوی دروازه آرامگاه خصوصی در آن سوی خیابان رفت و کنار نرده در ورودی نشست...