بیا لختی تامل کن سرشک دیده زارم
چرا امشب ربودی تو مجال دیدن معشوق و دلدارم
که امشب یار بیمارم به سر عزم سفر دارد
غم و اندوه جانکاه از زمین و عرش می بارد
چرا راه تماشا را گرفتی از من غمگین
تو ای ابر سیه برگرد نبار امشب غبار تو
به روی چهره معشوق من صد لکه اندازد
اگر یک بار دیگر من نبینم چهره او را
درخت غم به جانم ریشه می سازد
نگاری را که عمری در دلش بودم
همان معشوقه ای را که دل زارم تمنا می کند هر دم
ز دستم می رود افسوس و دی گر بر نمی گردد
خدایا بنگر این بی تابی دل را
به خود می پیچد و از هجر می نالد
و تو ای یار دیرینم بیا سیلاب اشکم را نگر غم را تماشا کن
مرا دریاب و از پیشم مرو دردم مداوا کن
دلم چون کهنه کالایی در این بازار می گردد
مگر من بی وفا بودم که با من این چنین کردی
چرا بگذاشتی چشمم بریزد اشک بیماری
چرا این عاشق درد آشنایت را دل آزار و غمین کردی..........