شبان گاه لب دریاچه می رفتم و می گفتم به خود او یک شب آنجا دیده خواهد شد
من او را پیش از این هرگز ندیده نام او را نیز نشنیده ولی انگار با هم روزگاری آشنا بودیم نمی دانم کجا بودیم
که در من نیلی چشمان او او در کبود شعر من ،زمان ها آشنا بودیم
شبی آمد ولیکن دیر وقت آمد نه فانوسی نه مهتابی هوا بس تیره بود و دامن دریاچه پر طوفان سوار قایقی گشتیم و بر خیزابها رفتیم تا دیری ولی دردا چه تقدیری من او را باز نشناختم ،زیرا که شب تاریک بود و مج نیرومند از آن سو قصه تلخی است!
ای افسوس ای اندوه او را موج ها بردند
و اینک هر سحر در قلب من نیلوفری نمناک می روید..........